Blog . Profile . Archive . Email  


خاطرات ماه کوچک

این نیز بگذرد

يه روز ديگه..... يه وسوسه ي ديگه واسه نوشتن... يه حس ديگه... مي دوني بدي ماجرا چيه ... اينكه مدت هاست اونجوري كه قديما تشنه ي نوشتن بودم نيستم... شايد غير ارگانيكي كه عاشق نوشتن در من بوده از وجودم رخت بربسته.... شايد غير ارگانيكي وارد بدنم شده كه از نوشتن خوشش نمياد و مانع نوشتنم مي شه... خلاصه نمي دونم ... خلاصه هر چي كه هست... امروز داشتم به يكي از همكارا نحوه ي درست كردن وبلاگ رو نشون مي دادم و دوباره رفتم سراغ وبلاگاي قديمي و كلي دلم تنگيد ... واسه نوشتن... واسه ي زيبا نوشتن... واسه ي نوشته هايي كه خودم نوشتم... بعد ديدم حيفه هميشه داشتن يه دفترچه ي خاطرات براي يادآوري لحظاتي كه گذروندي خوبه... پس... مي نويسم... اما قول نمي دم كه هر روز بنويسم ....


به خداي مهربون نوشت: همه اش حرف مي زنم... همه اش تلقين مي كنم... همه اش مي خوام همه چيز اونجوري كه من مي گم اتفاق بيفته... اما خداييش مي خوام عاشق بشم... اونجوري كه بايد.. عاشق تو... مي خوام باورت كنم اونجوري كه بايد.... مي دونم آلودگي زيادي تو روحم هست... اما فقط تو مي توني پاكم كني... كمكم كن....


از اتفاقات نوشت: كلاس شنا خوب پيش ميره... كلاس ارگ خوب پيش ميره... كلاس آواز خوب پيش ميره .. .. از اين هفته كلاس زبان شركت هم شروع شده كه اونم خوب پيش ميره... و احتمالا از آخر اين هفته كلاس دانش پذيري هم شروع مي شه كه اميدوارم خوب پيش بره.....

 

نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:24 توسط ماهک| |


Power By: LoxBlog.Com